من این یادداشت را برای پدرعزیزم که معلم بود نمی نویسم بلکه با اجازه از او برای مرد کارگر همسایه ای می نویسم که با دست های زمختش هم چنان شن و سیمان و آب را با هم پیوند می دهد تا سنگ های خانه ی من و شما بی هیچ کم و کاستی کنار هم چیده شوند و زندگی با آرامش نقش پیر مرد همسایه ای که بر خلاف پدرم هنوز با زنشسته نشده است و به قول خودش اگر روزی کسی او را برای کار سر ساختمان نبرد عصر باید با دست های خالی به خانه برگردد!!
یادم میاید همیشه صبح ها که به مدرسه می رفتیم او هم در جمع همه ی کارگرانی که روی پل به انتظار کار فرمایی می نشستند تا بیاید و آن ها را با خود سر ساختمان ببرد می دیدم کارگرانی که اگرسر کار نمی رفتند همچنان شرمنده ی زن و بچه هایشان بودند که البته آن موقع ها مثل الان تعداد بچه ها یک یا دو تا نبود کم کمش پنج تا می شدن و سیر کردن شکم پنج کودک قصه ی غم انگیزی بود که پایان خوشی نداشت. مخصوصا روزهایی که باران می بارید و کل روزهای زمستان . یادم میاید روزی زن همین مرد کارگر همسایه وقتی ذوق من و بچه های کوچه را به خاطر باران زیادی که می بارید دید گفت : می دانید این باران چند روز است که علاوه بر زمین خدا روی دلم هم می بارد اگرچه شاید آن موقع از سر بازیگوشی و شیطنت حکایت باران روی دل زن همسایه را درک نکردم اما تمام این سال های بد، باریدن باران روی دل خودم را با دلیلی متفاوت از زن همسایه با پوست و استخوانم حس کردم!
و حکایت بارانی که بر دل می بارد شد دستاویزی برای بیان دغدغه ها و دلواپسی هایم که تمامی نداشت.
من این یادداشت را برای پدرم که معلم بود و به مناسبت روز معلم ننوشتم بلکه آن را برای مرد کارگر همسایه نوشتم که همیشه دست هایش از زور گرفتن بیل و کلنگ تاول داشت و وقتی دستت را می گرفت تا مثلا تو را از این طرف خیابان به آن طرف خیابان ببرد فکر می کردی به دستت خار فرو می رود اما با تمام کودکی ات میفهمیدی که پوست دست هایش از بس با سیمان و مصالح دیگر برخورد داشته ترکیده و آن قدر ترک برداشته که شبیه سیم خاردار دست های کوچک و نحیفت را آزار می دهد!
من این یادداشت را نه فقط برای مرد کارگر همسایه که برای تمام کارگران خسته و درد آلوده ی سرزمینم می نویسم که تمام سال های زندگی شان را با ترس و عدم امنیت زندگی کرده اند. من این یادداشت را برای تمام کارگران سرزمینم می نویسم که هم چنان سال هاست صورت شان را با سیلی سرخ نگه داشته اند و آرزوهایی بر دل شان مانده است که هیچ وقت دیگرمحقق نمی شود.
کارگر که باشی تازه می فهمی چگونه باید نداری ات را با لحظه به لحظه ی زندگیت گره بزنی و در حالی که به کودکانت لبخند می زنی یک دنیا غصه را پشت چشم هایت پنهان کنی. دست هایت را و نیز تاول پاهایت را اگر چه رفتن را با هم دستی کفش هایی که دوست شان نداری از تو می گیرند
کارگر که باشی خودت را هم گاهی مجبور می شوی پشت خروارها درد پنهان کنی تا همسر و فرزندانت ناتوانی ات را نبینند تا هم چنان همان مرد خوب و همان پدرمهربان همیشگی باشی
کارگر که باشی گاهی هم مثل همه ی مردهای دنیا ممکن است دلت بگیرد و بخواهی کمی گریه کنی اما نه به دلیل گریه های دیگر مردها. گاهی نداری و ناامنی آن قدر آزارت می دهد که ناگزیر میزنی زیر گریه
کارگر که باشی تا آخرین روز زندگی ات کارگری؛ شاید اگر شانس آورده باشی و بیمه ات را پرداخت کرده باشی دیگر مجبور نباشی اول صبح به انتظار کرم مرد کارفرمایی از خانه بزنی بیرون تا شب که به خانه بر میگردی با دست هایی که می لرزد فقط شرمندگی را روی سفره نگذاری! تا خستگی ات آلوده به شرم چند برابر نشود! تا اگر باران می بارد علاوه بر زمین خدا بردل زن سالخورده ات نبارد! تا ناامنی باعث بی خوابی ات نشود. تا کمی آسودگی به سراغ تو هم بیاید تا کمی هم تو زندگی کنی تا…
با این حال پدر کارگر همسایه ی عزیز بدان که تاول پاهایت و زخم دست هایت و لباس پینه وصله خورده و کمر تا شده ات شرف دارد به تمام مرد هایی که این روزها حق تو و حق همه ی مردم این سرزمین را با هر نام و نشانی بالا می کشند در حالی که فقط نام انسان را با خود به یدک می کشند و از انسانیت بویی نبرده اند !