گذاشتم چند روز از درگذشت هنرمند عزیز اکبر محبوبی فر بگذرد، تا مطلبی برایش بنویسم. چون هر خاطره ای که از او به یاد دارم خنده بود و کل کل کردن با همدیگر. با خودم گفتم چند روز بگذرد بعد بنویسم.
سابقه آشنایی من با اکبر به سال هفتاد برمیگردد. وقتی از ارتش بازنشسته شد و از تهران به شهر خودش رشت برگشته بود. اولین بار او را در جشنواره تئاتر منطقهای در سالن سردار جنگل دیدم. در جلسه نقد و بررسی تئاتر، بحث ما بالا گرفت. به او گفتم: “جناب سرهنگ اینجا پادگان نیست! که میگویید باید اینجور بشود، جمع و جور کن خودت را، اینجا تئاتر است، ما میخواهیم با نظرات همدیگر آشنا شویم، باید، نداریم.” گفت: “پسر! من، بچه شوشم! با من درست حرف بزن!” گفتم: “درست میگویی تو بچه شوشی! ولی من بزرگ ساغریسازانم! بچه جان!” یهو بلند خندید و گفت: “دیوانه! به من با این ریش و موی سفید میگویی بچه!” و ماچم کرد.
خلاصه از آن موقع به بعد به او می گفتم جناب سرهنگ! و هر موقع همدیگر را می دیدیم، چند تا متلک به هم می گفتیم و کلی میخندیم، بعد میرفتیم سر اصل مطلب.
یک روز قسمم داد که دیگر او را جناب سرهنگ صدا نزنم! بگویم اکبر، اکبر خالی، من هم قبول کردم و تا مدتی بهش میگفتم اکبر خالی!
یک بار که او را دیدم ریش پروفسوری گذاشته بود، گفتم: “آخر نفهمیدم، سرهنگی، پروفسوری یا بازیگری، که هستی؟!” گفت: “شنیدم که می خواهی گاوداری بزنی” گفتم “بله”، گفت: “روی من هم سرمایهگذاری می کنی؟!” به ریشش اشاره کردم و گفتم: “سرمایه گذاری روی بز جواب نمیدهد!” گفتم و دویدم! دنبالم دوید و خندید و گفت: “زبانت را مار بگزد!”
سال ۱۳۷۵ من، مرحوم و علیرضا پارسی با هم رفتیم جشنواره کشوری تئاتر سوره در بندرعباس. نمایش اعتراف، منتخب جشنواره استانی سوره بود. من هم به عنوان سرپرست گروه با آنها رفته بودم. شب قبل از اجرا اکبر با کارگردان دنبال من آمد و گفت: “نظراتت را به زبان خودت بگو، می خواهیم آخرین اصلاحیه را انجام بدهیم.” گفتم: “آزادم؟” گفت: “بله”.
من هم سعی کردم با استفاده از ضربالمثلهای گیلکی تا منظورم را به او انتقال بدهم، علیرضا گفت: “من خیلی از حرفهایی را که تو گفته ای با زبان دیگر به اکبر گفته ام، اما اکبر اعتراض کرد و گفت من نفهمیدم!” علیرضا گفت: “زبان بی ادبی، این را می فهمی؟ یا می خواهی فقط بخندی؟” گفتم: “من تقصیر ندارم کتاب ضربالمثلهای گیلکی سرتیپ پور را بخوان ۷۰ درصد ضربالمثلها مستهجن هستند بقیه هم مبتذل! من تقصیری ندارم.” تا آخر شب تمرین کردیم فردا نمایش تکنفره آنها اجرا شد و جایزه بهترین بازیگری مرد و کارگردانی را از آن جشنواره گرفتند. رو کرد به من و گفت: “دستت درد نکند بعضی از اوقات چرت و پرت هایت جواب می دهد!”
چند سال پیش که هنوز همسرش زنده بود دیدم پیراهن سیاه پوشیده و با هم دارند می آیند. پرسیدم: “اکبر چرا سیاه پوشیده ای؟” گفت: “پدرم مرده” گفتم: “یعنی تو تا الان پدر هم داشته ای؟” دیدم خیلی عصبانی شد؛ دویدم، دنبالم دوید و گفت: “تو آدم نمی شوی پیش زنم به من چه میگی؟! پس من از زیر بته درآمدهام خب پدر داشتهام دیگر!” گفتم: “اکبر جان منظورم این بود که با ۷۰ سال سن چطور پدرت تا الان زنده مانده است منظور بدی نداشتم.” روز بعد او را دیدم و مسیرم را عوض کردم. نزدیکم آمد و گفت: “با من قهر کردی؟” گفتم: “نه خواستم پیشدستی کنم تا تو اگر قهر کردی من زودتر این کار را کرده باشم!” گفت: “نه بیا باهم قدم بزنیم، نمیدانستم چه نقشه ای دارد؛ به طرف میدان شهرداری رفتیم در طول مسیر هر آشنایی را که می دید میپرسید: “آقا شما اگر یک نفر را ببینید که پیراهن سیاه پوشیده و پدرش مرده، به او چی میگویید؟” انها هم جواب میدادن: “تسلیت میگوییم و آرزوی صبر می کنیم.” بعد من را نشان میداد ومیگفت: این ادم عوض تسلیت به من میگوید: “مگر تو پدر هم داشتی؟” نفر سوم یک نگاه عاقل اندر سفیهی به من میکرد و اکبر می خندید، بهش گفتم: “غلط کردم اکبر! وا بده!” دست بردار نبود، تا مدت ها مرا هر جا گیر می آورد چند نفر پیدا میکرد موضوع را میگفت و بعد قیافه من را میدید و بلند بلند میخندید تا این که یک روز او را دیدم قدم هایم را تند تر کردم و خودم را به ندیدن زدم او هم تند تر خودش را به من رساند و گفت: “دیگر با تو کاری ندارم! موضوع پدرم دیگه تمام شد!” گفتم: “چه شد رضایت دادی؟” گفت: “فهمیدم تو دیوانهتر از این حرفها هستی! حرفی را که به مهدی یوسفی زاده زدی را تازه شنیدم” گفتم: “یادم نمیآید کدام را میگویی؟” گفت: “مهدی گفت، وقتی پدر بزرگش مرده بود تو رفتی مسجد و موقع روبوسی، به او گفته ای انشالله اگر زنده ماندم برای مراسم پدرت هم می آیم! و بعد از چند ماه پدر مهدی تصادف میکند و میمیرد!” تو هم با کمال پررویی بازم به مراسم پدرش رفته ای و مهدی بعد از دست دادن به تو گفت: “برو داخل مسجد یکجا بنشین تا تو را نبینم!” کلی با هم خندیدیم از اون موقع به بعد دیگر به کسانی که من آنها را نمی شناختم حرفی از آن خاطره نمیزد ولی وقتی بچه های تئاتر را میدید هر دو خاطره را با هم می گفت! و هر بار اینقدر میخندید که چشمهایش پر از اشک میشد.
در نمایش مولای عشق به کارگردانی محمد تجدد چند سال نقش حر را بازی می کرد از من پرسید: “حر را خوب بازی کردم؟” گفتم: “نه! با این سن و قیافه حبیب ابن مظاهر، را بازی میکردی بهتر بود. مخصوصا ان صحنه ای که حبیب به عشق دیدن امام حسین باید از بلندی بپرد تا زخمی شود! خدا را چه دیدی شاید افتادی و مردی! تا ما خانواده تئاتر یک شهید داده باشیم!” خندید و گفت: “نه، این داغ را به دلت می گذارم!”
هر سال با چه علاقه ای نقش حر را بازی می کرد تمام لباس هایش و شمشیر و کلاه خود و چکمه را خودش خریده بود.
سر مراسم دفن فرهاد پاک سرشت در تازه آباد او را دیدم پرسیدم: “تازه آباد را بیشتر دوست داری یا باغ رضوان را؟” گفت: “تازه آباد” گفتم: “پس بجنب چهار، پنج تا قبر بیشتر در قطعه هنرمندان نمانده است و چند ماه بیشتر وقت نداری بمیری” باز هم کلی خندیدیم.
خدایش بیامرزد! از سه جناب سرهنگ خانواده تئاتر، اکبر رفت. خداوند دو جناب سرهنگ باقی را به سلامت نگه دارد؛ علیرضا روحنواز و قاسم دباغچیان.